محل تبلیغات شما

بی طمانینه برگشتم به سمت سالن و در چند قدمی او، دیدم بین صندلی من و خودش نشسته بود و یک دستش را روی پوشه ی مدارکم گذاشته بود و سیم هندزفری متصل به موبایلم را دور انگشت اشاره اش تاب میداد و با دست دیگرش کتاب را  نگه داشته بود و ظاهرا مطالعه می کرد. دیدن پکیج رفتاری ما بین دو صندلی نشستن و دست گذاشتن روی وسایلم  و منتظر ماندنش تا برگشتن من  باعث شده بود بدون فکر رویاپردازی کنم و دلم بخواهد موهایم جای آن سیم باشد و دور انگشتش تاب بخورد. یک آن چشمانم از دیدن آن همه علائم توجه برقی زد و قضیه ی رفتن کلا منتفی شد و آنی بعد حس کردم دوباره گوش هایم سرخ شده و خون توی سفیدی چشمانم دویده. حس جوان خام و بلهوسی را داشتم. سرم انقدر داغ بود که فکر میکردم هر آن امکان دارد مغزم به حالت مایع از سوراخ بینی ام پایین بریزد و مردم  مرا با دست به هم نشان بدهند. با تیشرت تا روی سینه نم دار و آرامش کاملا ساختگی بالای سر صندلی ایستادم. بعد از یک مکث کوتاه کتاب را بست و به صندلی خودش سرید که یعنی بنشین. هنوز کاملا ننشسته بودم که شماره ی ششصدو هشتاد و سه به باجه ی 2 احضار شد. شماره ی بعدی نوبت او بود. میخواستم حرکت جالب توجهی بزنم. بلند شدم و کنار صندلیم ایستادم. خوشبختانه متوجه شد که این کار را از روی ادب و برای سهولت در عبور کردنش انجام داده ام. هرچند که کارم بیشتر یک حرکت چاپلوسانه در جهت تاثیر گذاری و جلب توجه او بود. کیفش را برداشت و از مقابلم عبور کرد تا بیشتر سر پا نمانم. البته دست پاچگی ام محسوس بود.  یک کمی فاصله گرفت و در عرض سالن قدم زد. دوباره تمام حواسم متوجه ی او، اندام، چهره و حرکاتش بود. هیچ چیز غیر عادی ای برای جلب توجه توی ظاهر و رفتارش نبود. پس چرا از او چشم بر نمی داشتم؟ صندلی جلوی من خالی شد و هنوز شماره اش را نخوانده بودند. با هم به باجه ها نگاه کردیم. هیچ کدام خالی نشده بود. آمد و روی آن صندلی نشست. طوری که به سمت من مایل میشد آرنج دست چپش را روی پشتی صندلی گذاشت. حواسش بود که هنوز نگاهش میکنم و انگار خودش راعمدا و سخاوتمندانه در معرض دید من گذاشته بود. قلبم چند ضربه بیشتر از حالت معمول میزد و بذاق دهانم انقدر زیاد شده بود که اگر قورت میدادم صدای افتادن سنگ در گودال آب میداد. انگار متوجه ی بر انگیختگی من شده بود و چون من هیچ اقدامی نمیکردم خودش را موظف میدید که در جهت پایان دادن به این اوضاع و خاموش کردن آتشی که درون من برپا شده بود کاری کند. چند ثانیه مردد و متفکر گوشه ی لبش را گزید و بعد توی کیفش دنبال چیزی گشت. نفسم حبس شده بود. 

یک روز عادی، احساس مغلوب شدگی و تخلیه ی ادرار

یک روز عادی، احساس دست پاچگی و جوانی

ی ,صندلی ,روی ,خودش ,یک ,متوجه ,شده بود ,بود و ,بود که ,او بود ,شماره ی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فولاد مارکت درنا کامپیوتر